Friday 4 July 2014


نسیم ملایمی از تارهای ابریشمی پرده به صورتش می خورد، یقه پیراهنش را باز کرده بود، بوی بنفشه های وحشی کوچک که در فنجان فیروزه یی روی میز چشم جان را نوازش می کرد، پره های بینی اش را به ارتعاشی موزون ، در آورده بود، قلم را که پشت گوشش بود لای دندان هایش گرفته بود ، با انگشتانش ری میز صندل عسلی رنگ، ضرب گرفته بود، در نگاه اول نمی شد تشخیص داد که چه غوغایی در درونش بر پاست. کسی را می مانست که در اوج ارامش با شیطنتی که نشان از شادی درون دارد، به تماشای زیبایی ها به حرکت آمده باشد. اما خوب که به او نگاه می کردی و در صورتش خیره می شدی، بلورهای اشک که کم مانده بود مثل دانه های شفاف یک گردنبند یا شاید هم تسبیح بر نوک مژگانش بیاویزند، را می دیدی.
مداد را روی میز گذاشت ، انگشتانش را در هم فرو برد.تابی به بدنش داد، روی میز خم شد و دستش را زیر چانه اش گذاشت. و شروع کرد با خودش حرف زدن:
تصویر کنم؟ چه فایده داره؟ مگه نه خودم از داستان هایی که نویسنده دوساعت وقت آدم را با وصف کردن خطوط چهره و پرداختن به زوایای اندام پرسوناژ های می گیرد بیزارم؟ به خصوص از آن دسته که هرچی هم تلاش کنی نمی توانی شکلی  به آن همه کلمه ردیف شده  در ذهنت ببخشی ، و حس می کنی  قدرت تخیلت را دزدیده اند، اگر این صدای مزاحم نبود یا بهتر بگم اگر این مگس های سیاه پشت هم ردیف با وزوزشان نبودند، می توانستم خودم گلریز را تصور کنم، آن طور که می خواستم، ظریف و شکننده، با موی ابریشمین و رنگ مهتابی، و نگاهی خیره، یا گلگون و سرشار از زندگی با لبانی پر از خنده. حالا خودم بنویسم، مردی با ابروهایی مثل عدد 8 و چشمانی در خدقه فرورفته مثل دو تیله که ته کاسه های کوچک بچگی مانده باشند؟
نه، نه این کار از من بر نمی آید، چرا باید اصلا یال اسب را توصیف کنم  و رقصسش را در ترنم باد بهاری؟ شاید اسب کافی باشد بگذار خواننده خودش رنگش را انتخاب کند. اصلا چرا گفتم اسب؟ مگر من می خواهم در باره ی اسب چیزی بنویسم؟
دستش را با شتاب به مینان انبوه موهای بلوطی و حلقه حلقه اش فرو برد.و شروع کرد به خاراندان سرش.
به یاد بهادر و این که همیشه وقتی او را در این حالت می دید، می گفت بسه دیگه همینجریشم مغزت تکون خورده س اینقد ر تکونش نده.لبخندی زد، به سیگار فکر کرد، از جا بلند شد.
وقتی که بر گشت، عبوس و گرفته بود آهی کشید:
ای داد بیداد چرا نمی تونم تصمیم بگیرم؟ الا چند ساعته دارم با خودم کلنجار میرم که توصیفش کنم یا نه؟ نکنه توانش رو ندارم و فلسفه بافی می کنم؟  نه آخه خیالی نیست، می خوام اجزای صورت اونو روی کاغذ به تصویر بکشم، کاش نقاشی بلد بودم، می کشیدمش با لبخندی جاودان، نگاهی ژرف، پیشانی بلند،  و چهره یی به تمام معنی درخشان، قامتی راست و محکم گیریم که قدش مثل سرو نبود، آزاده که بود چون سرو، می کشیدمش با لبانی سرخ، گیریم که از خون گلگون، بینی اش را قلمی تصویر می کردم، قلمی از جور جهل شکسته، و دستانش را کرامت زمین که تمام آسمان را در آغوش گرفته است و پنجه هایش را برگ درخت چنار به همان سبزی و صیقل خورده گی، گو که پنجه هایش خرد شده باشند، و گردنش را مثل قو، گو که باله نرقصد و از ضربا هنگ شوم مرگ پیچ و تاب خورده باشد. می کشیدمش زیبا،
از بس که به خودش کلنجار رفت و مداد را که بار دیگر در میان دندان هایش گذاشته بود شکست،
نیمه اش را بر داشت با کلمات درشت روی کاغذ نوشت دیگر نمی توانم با خودم کلنجار بروم.
نوشت زیبا بود ازاده بود، مهربان بود، و دیگر نیست، کشتندنش اعدام شد.





1 comment:

  1. این نوشته کلنجار نام دارد و در کارگاه تجربه و نوشتار قلمی شده است. همین جا لازم است سپاس و قدر دانی خودم را از آقای دوانی گرامی و مهربان، آموزگار عزیز و هم کلاسی های نازنینیم که مشوق و منتقد این نوشته ها هستند ابراز دارم

    ReplyDelete

دوستان عزیز به وبلاگ من خوش آمدید. از دیدن نظرات و پیشنهاد های شما شادمان می شوم.